Wednesday, August 3, 2011

وطن سیری


حسِ تنهایی وقتی با احساس نا امنی گره می خورد، نوعی کامپلکس روانی می زاید که الزاماً به «فرار» یا «مرگ» می انجامد. اصرار بر «ماندن»، شتافتن به سوی «مرگ» است؛ مرگ مغزی؛ مرگ در معنای اختگی یِ فکری، ناتوانی از تولید فکری، و در نهایت، گم کردنِ میل به زندگی ... . و «رفتن» هیچ ضمانتی برای دگردیسی یِ این وضعیتِ پارانوئیک به دست نمی دهد؛ فقط ممکن است در پیچ و خمِ درکِ وضعیت جدید، وقوف دوباره به وضعیتِ پارانوئیک، کوتاه زمانی فراموش شود و اندکی به تأخیر افتد. اندکی که خیلی زیاد است! (این رفتن یا فرار، معنای رادیکال فرارِ نگریایی را ندارد، چون جمعی و توده ای نیست، بیش تر از سرِ استیصال فردی ست و ممکن است ربطی به استیصال توده ای نداشته باشد).
روشن است منظورم از تنهایی، تنهایی بیرونی و صوری نیست. من بیش تر، نوعی از حس تنهایی را در نظر دارم که به رغمِ وجود حلقه های متعدد دوستان به آدم دست می دهد: حسِ تنهایی توأم با حسِ گسست. گسست از کسانی که هنوز دوست شان داری.

با این وجود، حس نا امنی کاملاً از بیرون شروع شده و هیولاوار ساختار ذهن آدمی را به تسخیر در می آورد. در تجربه های کاری ام می بینم که چطور خود سانسوری از سانسور رسمی پیشی گرفته و ترس از کنترل حکومتی، خصوصی ترین حوزه های زندگی مان را در با هاله ی ترس روکش گرفته و به نوعی گفتار و گفتمان منطقاً پارداوکسیکال، شیزوفرنیک و پارانوئیک در ما دامن می زند...
من این روزها تهران را، ایران را تاب نمی آورم...

No comments:

Post a Comment