Monday, August 8, 2011

در نسیمی که به تردید می گذرد



هر بار که یک مشت قرص خواب، به امیدِ آخرین خواب با یک لیوان چای داغ سر می کشم ... نیمه های شب که از خواب می پرم ... عصرگاهی که در پیاده رو یِ خیابانی خلوت قدم می زنم ... گوشه ی پارکی که کز می کنم ... هر بار که سیگاری آتش می زنم ... لحظه ای که چیزی می خوانم ... از هر دوستی که جدا می شوم ... زیر دوش که می روم ... وقتی از آسانسور محل کارم بالا می روم ... زمانی که از مارکس نامی برده می شود ... آن گاه که صدایم می لرزد ... هر شب که اشک در چشمانم حلقه می زند...
من از این زندگی و از همه چیز اش حالم به هم می خورد...

No comments:

Post a Comment